سەشنبە سوم آبان. شبح فردا از همین الان دارە بە ما لبخند میزنه. میدونیم همە میآن، ولی نمی دونیم قرارە چی بشە. یعنی نمیدونیم حکومت چە واکنشی قرارە نشون بدە. ولی یە چیزو میدونیم: راه کە بیافتیم و همدیگە رو ببینیم، ترسمون میریزە. فردا رو تصور میکنیم و میخندیم (البتە تو دلمون غوغاست با چاشنی اضطراب). بە چی میخندیم؟ بە استفادە از ماسک و عینک و جامانە برای شناسایی نشدن. بابا این سقز خراب شدە مگە چقد جمعیت دارە.
(فردا)
من: سڵام کاک خەبات
خەبات: (پوکر فیس)
برادر خەبات: بابا این بدبخت کە همە جاشو پوشوندە
من: از این خبرا نیست
(خندە حضار)
دو فراخوان صادر شدە. یکی ١١ صبح،
یکی سە بعدازظهر. خب طبیعتا یکیش قلابی و برای سردرگم کردن مردمە، صادرە از طرف
برادران اطلاعاتی و دوستان. با پرسوجو و پیگیری اولی درست از آب در میآید. (آخە ٣ بعدازظهر کە همەش ٢-٣ ساعت
تا شب موندە. ای شیطونا!) هماهنگی ها رو انجام میدیم و میخوابیم. حالا کدوم سرود
انقلابی مناسب این احوال و ساعاتە؟
"شەو بە شەوقی سپێدەیە کەس خەوی لێناکەوێ..."
ناسری دڵان. تۆپیدیم!
موبایل کوفتی زنگ میخورە. ساعت ٩ه.
برادرمە. "هنوز خوابی،شترگاوپلنگ؟" دیر شدە. مث اینکە مردم از فراخوان
جلو زدن. یە تیکە کیک رو کە از دست مهمونای پریشب دررفتە بود هەڵمەقووت کردم و
زدیم بیرون با همسر گرامی. اینم از هفتمین یا هشتمین اعتصاب. حساب از دستم دررفتە.
همە جا تعطیل. همە دارن میرن سمت میدون زندان ( یا انقلاب، کە اسم دولتیشە و زندان
سقز هم همونجاست). بلههه! حیاط فرمانداری پر از دوستان قدیمی یابوسوار مسلح یگان
ویژەی استقبال از اجتماعات مردمی! آروم چندتا سلامصلوات میفرستیم براشون و رد
میشیم. پس دیروز میگفتن از شهرهای اطراف هم نیرو آوردن بیراه نبود. رسیدیم بە
میدون زندان. جاش و یگان ویژه فراوووون. اولش سعی کردە بودن مانع رفتن مردم بە سر
مزار ژینا بشن. اما سیل جمعیت مجبورشون کردە بود راه رو باز کنن. نکتەی خوب
فراخوان این بود کە اعلام شدە بود از میدون زندان تا مزار ژینا رو پیادە روی
خواهیم کرد. هیجان خاصی داشتیم. از کنار جاشها رد شدیم. میدونستیم موقع برگشت
قرار نیست همینجوری خوشوخرم از کنار هم رد بشیم. جاشە دیگە، جفتک میندازە دست
خودش نیست. دمش دست یکی دیگەست. بە بلوار ارتش کە رسیدیم تازە فهمیدیم چە جمعیتی
راه افتادە! تا چشم کار میکرد یە جمعیت پویا
بود کە مث ماهی سیاه ازرودخونە بە سمت دریا میرفتن. خب شاعربازی بسە. حدود ٦ کیلومتر باید پیادە میرفتیم. بە قسمتای بلند جادەکە میرسیدیم سعی می کردیم شروع یا
انتهای سیل جمعیت رو ببینیم، اما نخیر، از داخل شهر تا خود مزار ژینا جمعیت بود. چە
هیجانی داشت، چە اشتیاقی! همە اومدە بودن. تازە بعضیا با ماشین میرفتن. این حس همسرنوشت
بودن چە چیز خفنیە! رفتیم اونور اتوبان. چون جادە بانە بە سمت سقز رو بستە بودن کە
از بانە کسی بە مردم ملحق نشە. ماشین نمیومد از روبرو و راحتتر بود. جلوتر کە
رفتیم یە تعداد جاش رو دیدیم کە بە سرعت بە سمت سقز می رفتن در جهت خلاف اتوبان. انگار
سیل جمعیت مجبورشون کردە بود بازم درخواست نیرو کنن. البتە همە جادە های منتهی بە
سقز رو بستە بودن و فقط اونایی کە قبل از روشن شدن هوا بە سقز رسیدن تونستن بە
مردم ملحق بشن. بعدا فهمیدم دایە سەڵتەنە، مادر شهید فرزاد کمانگر، رو هم نداشتە
بودن بیاد.
بلاخرە رسیدیم. چە جمعیتی! تا صدمتری مزار ژینا تونستیم بریم، جلوتر
نمیشد رفت! انقد جمعیت زیاد بود کە هر قسمت جداگونە واسە خودش شعار میداد و سرود
میخوند. بهبە چە شعارهایی: "ژن! ژیان!
ئازادی!"، "مرگ بر دیکتاتور". این دوتا از همە بیشتر بود. بعد
شعارهای محبوب من کە وجهەی تاریخی هم داشتند: "کوردستان، کوردستان، گۆڕستانی
فاشیستان!" و "مرگ بر ستمگر، چه شاه باشە چە رهبر". ولی بازم اون
ژن، ژیان، ئازادی حس دیگەیی داشت، اونم از دهان زنانی کە مشت های گردە کردەشون رو
بە بالا و موهای بافتە شون رو بە پایین قامت عجیبی بهشون دادە بود. حس و حال
کوبانی پخش بود تو هوا، زنان کورد اینبار در مقابل فاشیسم جاعش. یە سری هم شعارهای
وارداتی داشتیم کە یا فحش بودن ( نە اینوری نە اونوری، سبزی پلو با ماهی) یا
ارتجاعی (مرد، میهن، آبادی، از کردستان تا تهران جانم فدای ایران) یا استادیومی( توپ،
تانک، فشفشە). اینم تاثیر ایران عنترآشغال و هژمونی مدیایی مرکزگرا. ولی خوشبختانە
خیلی محدود بود و چندان استقبال نمیشد از این شعارا. آخە "نرخر گرایی، میهنپرستی
افراطی، وتوسعەطلبی" کە شعار جمهوری اسلامی هم هست کە. بعدشم، حالا من کورد،
بلوچ، تورک، یا عرب و بقیە خلقها چرا باید تو این بگیروببند و زیر گلولە اول بە
توی مرکزنشین مرکزگرا ثابت کنم کە تجزیەطلب نیستم؟؟؟ د لامصب اینبار تو بیا ثابت
کن یە تعریف جدید از "ایران" میخوای ارائە بدی کە هیچ کس با هیچ هویتی
احساس نکنە غیرمرکزی، حاشیەای و محلی تعریفش کردن. اصلا دوگانەی مرکزی/حاشیەای
خودش فالوسمحور و بر پایەی مردانگی سمی هستش، در مقابل کثرت بدون مرکز زنانە! اوه
چە حرفای خفنی زدم! ولش کن. جمعیت خیلی متنوع بود. زن ومرد، بچەها، نوجوونا،
بزرگسال و میانسال، پیرمرد و پیرزن، همە اومدە بودن. حسابی "مختلط" بود!
همزمان هم با شناسایی هم، سلاملیکم سلاملیکم ها بە راه بود.
من: سڵام کاک خەبات
خەبات: (پوکر فیس)
برادر خەبات: بابا این بدبخت کە همە جاشو پوشوندە
من: از این خبرا نیست
(خندە حضار)
اضطراب آخرشچیمیشە وقتی برگشت کە ندا میومد کە برگردیم سمت شهر و
فرمانداری. پروردگارا، ما را بڤرما (با لحن خامنەای). آها، یادم اومد. "مرگ
بر خامنەای" هم زیاد میگفتن. حالا بیا و درستش کن. "دوستان نمیشە امروز
رو همینجا مهمان مردگان باشیم، احساس تنهایی نکنن؟" تو دلم گفتم البتە. راه
افتادیم سمت "شهر باستانی سقز". وای بازم شکوه جمعیت. متراکمتر و با
عظمتتر از مسیر رفت. با احتساب ٦٠٠٠ متر
مسیر و اینکە تو هر متر حداقل ١٠ نفر در عرض اتوبان حضور داشتن، بغیر از
اونایی کە تو ماشین بودن و روی کوه، لا اقل شصتهزار نفری اومدە بودن. تو مسیر
مردم با سنگ میزدن رو گاردریل و صدای مخوفی داشت. البتە اون آقای پیکانسواری کە
در مسیر بانە بود واز تو شیشە رانندە با یە چکش یە متری و با خشم خاصی تو صورتش میزد
رو گاردریل قطعا با جمهوری اسلامی مشکل شخصی داشت. بە شهر نزدیک شدیم. نیروهای
سرکوب( کە من ریدم بە پس کلەی تکتک گەشون) گذاشتە بودن بیشتر از نصف جمعیت از
میدون زندان رد بشن و برن بە سمت فرمانداری، ولی راه رو روی ما بستن. جا بێ ئەم
کەرە لەو قوڕە دەربێرە. یا باید از پشت خانەهای سازمانی ارتش بە میدان مادر یا
محلەی قەوخ میرفتیم، یا باید میجنگیدیم و راه رو باز میکردیم. گزینەی صحیح گزینەی
دو میباشد. رفتیم بە سمت میدون زندان. یە مشکلی هم کە داشتم این بود کسایی کە با
ماشین اومدە بودن و بە سمت شهر در حرکت بودن باعث میشدن مردم از هم جدا بیافتن. حالا
از سر گشادی بود یا نفر رسوندە بودن نمی دونم. آخر سرم کە ماشین هاشون رو داغون
کردن و پلاک ها رو هم دزدیدن. ادامە داستان. اول جاشها اومدن. انگار نە انگار این
همە بچە میون جمعیتە. شروع کردن بە گاز اشکآور زدن و ساچمە زدن. از اون گاز چندشا
بودااا! حالمون بهم خورد. خوب شد مردم علف خشکای کنار جادە رو آتیش زدن و یکم دود
کردن. حالا نوبت ما بود. چە جوانانی، اسماعیل! با دست خالی و سنگ بە طرفشون حملە
کردن و اونا هم عقب نشستن. وسط این حالت تهوع و سوزش چشم، یە حشرەی الاغ اومد
انگشتم رو نیش زد! نمی دونستم بە کی و چی فش بدم. فقط تو صورت ماهش نگاه کردم و
گفتم، " تۆیش جاشی؟". حالا نوبت
یگان ویژە خاکبرسر بود. شلیک پشت شلیک. ساچمە و اشکآور. ولی باز همە فریادزنان
حملە کردیم بهشون. حالا کە عقبی ها هم رسیدن از دو طرف بهشون حملە کردیم. ما از
سمت زمین های کنار ساختمون های ارتش، و دستە دوم از خیابون مقابل ارتش. بچە های
سمت ما فنس دور ساختمان ارتش رو شکستن و از اون تو رفتن با سنگ زدنشون. بچەهای
ارتش هیچ مشکلی نداشتن و خیلی هم همدل بودن. اون آشغالا مجبور شدن برن عقب. تو کش
و قوسهای متوالی مجبورشون کردیم تا خود میدون زندون عقب نشینی کنن. تو آرامستان
آنتن موبایل رو قطع کردە بودن، ولی کم کم نزدیک شهر آنتن برگشت و وقتی بچەها
میشنیدن داخل شهر هم مردم ریختن بیرون و دارن میجنگن روحیەمون بیشتر میشد. داخل
میدون جاشها جلوی زندان مستقر بودن، از ترس اینکە مردم بریزن در زندان رو بشکنن. نخالەها!
یعنی سوسک فاضلاب و ماهی لجنخوار بریزن رو هم و کاندوم پارە کنن، ماحصلش از اینا
بهتر میشە. حالا یابوسوارام اومدن و باهم قشنگ تو پنج ثانیە سە تا اشکآور میزدن،
دیگە ساچمە بماند. من شانس آوردم، ولی بعضی از مبارزا صورت و گردن و چشماشون با ساچمە غرق خون شدە بود. دیگە سپرهاییم کە با
چیزای مختلف ساختە بودن کارساز نبود. خدایان و طبیعتم کە واسە سرگرمی بە تماشا
نشستە بودن، مردەشور بردەها. بابا خب یە بادی چیزی میفرستادی اشک آورە برگردە سمت
خودشون. دیگە انقد زیاد بود داشت میشد گاز عنآور! ولی اون حس همدلی همەچیز رو
جبران میکرد. همه میجنگیدن. پدر و دختر با هم تو میدون بودن و پدرە مث سابق نمی
گفت، "تو برو عقب واستا لازم نکردە اینجا باشی." چند بار بە من گفتن"
داداش خانمت رو ببر عقب" ، یا "دونفریا برید عقب". ولی دیگە اونم
اون زن تماشاچیای کە منتظر بود مردها سرنوشت رو تعیین کنن نبود. مگە گوش میداد. میگفت
هرجا بری منم هستم. انقلاب اونم عوض کردە. از دختر کنج خونەنشین شدە زن مبارز
انقلابی. تازە سر بقیە داد میزد کە فرار نکنید، بیاید جلو. منم کە جلوتر فرار کردە
بودم میگفتم "عزیزم، دارن شلیک میکننا! بدو!"
هر دو طرف باشرف و بیشرف جنگ خستە شدە بودن. نششتە بودیم رو جدولا.اونام
کپیدە بودن همونجا. الان بیشتر از شیش
ساعت بود کە سرپا بودیم، تاثیر گاز و ساچمە هم کە زیبا بود. پادرد و سردرد و کمر
درد با هم اتحاد قشنگی داشتن. دژبانی منازل سازمانی ارتش در رو بە روی مردم باز
کردە بود و بهشون آب میداد. همدل بودن ولی کاری از دستشون برنمیومد. از یە نفر هم
شنیدم کە ارتش رو خلع سلاح کردن تو اون روز. چە بدونم. حالا یە پهباد قرمساق هم
تمام مدت بالا سرمون بود واسە شناسایی. کم کم و تو گروه های کوچیک از بین بلوک های
سازمانی رفتیم رسیدیم بە رودخونە و از رو
سنگ ها کە رد شدیم رسیدیم بە قەوخ، کە مث
کریمآباد از محلات انقلابی بودە تا الان. مردم استقبال کردن و وقتی جمعیت رسیدن
دوبارە مبارزە شروع شد. تمام شهر صدای گلولە بود و دود آتیش. یە صحنە فراموشنشدنیش
این بود، کە حالا فیلمش هم دراومدە: وقتی موتورسوارای عوضی رسیدن، سە تاشون داشتن
یکی از مردها رو میگرفتن کە خیلی سریع با یە ضربە چاقو کە نمیدونم از کجاش درآورد
یکیشون رو مث سگ از موتور انداخت پایین. با سە تا موتور محاصرەش کردە بودن ولی
ریدە بودن تو شلوارشون. جرات نمی کردن نزدیک شن. ڕۆڵە بوو، ڕۆڵە! همون لحظە در یە
خونە کوچیک باز شد و آقاهە رو گفتن بیاد تو. موتوریهای دیگە رسیدن نزدیک اون خونە.
همە میترسیدیم کە بریزن تو اون خونە کە یە دفە مادر خونوادە اومد بیرون و رفت سمت
موتوریا و خیلە بیباکانە تو روشون واساد و داد زد: "از اینجا برید، یالا! هیشکی
تو خونە ما نیست! از اینجا برید!" چە
روزی بود! و چە شبی!
اینترنت کە نداشتیم. فردا صبحش فهمیدیم مهاباد هم غوغایی بودە. سمکو،
مبارز مهابادی، شهید شدە. یە فیلم دیدم کە مادرش دارە رو جنازەش میرقصە. چطور شما
انقد باشکوه هستید؟ چطور مرگ پیش شما انقدر حقیرە، ای مادران متعالی؟ با این نت
داغون فهمیدم دو نفر دیگە هم شهید شدن. مردم مهاباد حیاط فرمانداری رو تسخیر کردن
و همزمان کف زنان و "شەهید نامرێ" گویان شهید بە خاک میسپرن. نە اینکە
معنای زندگی رو پیدا کردە باشید؛ شما بە زندگی توخالی معنا میدید. شما میدونید در
چە راهی جونتون رو دادید، و معنای کم و زیاد باقیموندە زندگی ما هم در گرو ادامە
راه شماست. امیدها و ترسهای انقلاب پابرجاست، صدای شما میگە، "باید ادامە
بدید". ما هم میگیم: نمی تونیم ادامە بدیم. ما ادامە می دیم. (این جملە اخرش
رو از ساموئل بکت دزدیدم).
زندە باد زنانگی
زندە باد زندگی
و آزاد باد آزادی
(در ادامه نویسنده متن را ایمیل کرده و از ترس سریع
از روی لپ تاپ خویش پاک می کند. با چشمانی اشک آلود از کادر خارج می شود) مثلا من خیلی خودتراژیکپندارم.
پنجم آبان ١٤٠١