Monday, November 28, 2022

گزارش همبستگی یا عجب چیزی بود چهلم ژینا در سقز

سەشنبە سوم آبان. شبح فردا از همین الان دارە بە ما لبخند می‌زنه. میدونیم همە می‌آن، ولی نمی دونیم قرارە چی بشە. یعنی نمی‌دونیم حکومت چە واکنشی قرارە نشون بدە. ولی یە چیزو  می‌دونیم: راه کە بیافتیم و همدیگە رو ببینیم، ترسمون می‌ریزە. فردا رو تصور می‌کنیم و میخندیم (البتە تو دلمون غوغاست با چاشنی اضطراب). بە چی میخندیم؟ بە استفادە از ماسک و عینک و جامانە برای شناسایی نشدن. بابا این سقز خراب شدە مگە چقد جمعیت دارە.

(فردا)

من: سڵام کاک خەبات

خەبات: (پوکر فیس)

برادر خەبات: بابا این بدبخت کە همە جاشو پوشوندە

من: از این خبرا نیست

(خندە حضار)

دو فراخوان صادر شدە. یکی ١١ صبح، یکی سە بعدازظهر. خب طبیعتا یکیش قلابی و برای سردرگم کردن مردمە، صادرە از طرف برادران اطلاعاتی و دوستان. با پرس‌وجو و پیگیری اولی درست از آب در میآید. (آخە ٣ بعدازظهر کە همەش ٢-٣ ساعت تا شب موندە. ای شیطونا!) هماهنگی ها رو انجام میدیم و میخوابیم. حالا کدوم سرود انقلابی مناسب این احوال و ساعاتە؟

"شەو بە شەوقی سپێدەیە کەس خەوی لێ‌ناکەوێ..." ناسری دڵان. تۆپیدیم!

موبایل کوفتی زنگ میخورە. ساعت ٩ه. برادرمە. "هنوز خوابی،شترگاوپلنگ؟" دیر شدە. مث اینکە مردم از فراخوان جلو زدن. یە تیکە کیک رو کە از دست مهمونای پریشب دررفتە بود هەڵمەقووت کردم و زدیم بیرون با همسر گرامی. اینم از هفتمین یا هشتمین اعتصاب. حساب از دستم دررفتە. همە جا تعطیل. همە دارن میرن سمت میدون زندان ( یا انقلاب، کە اسم دولتیشە و زندان سقز هم همونجاست). بلههه! حیاط فرمانداری پر از دوستان قدیمی یابوسوار مسلح یگان ویژەی استقبال از اجتماعات مردمی! آروم چندتا سلام‌صلوات میفرستیم براشون و رد میشیم. پس دیروز میگفتن از شهرهای اطراف هم نیرو آوردن بیراه نبود. رسیدیم بە میدون زندان. جاش و یگان ویژه فراوووون. اولش سعی کردە بودن مانع رفتن مردم بە سر مزار ژینا بشن. اما سیل جمعیت مجبورشون کردە بود راه رو باز کنن. نکتەی خوب فراخوان این بود کە اعلام شدە بود از میدون زندان تا مزار ژینا رو پیادە روی خواهیم کرد. هیجان خاصی داشتیم. از کنار جاشها رد شدیم. می‌دونستیم موقع برگشت قرار نیست همینجوری خوش‌وخرم از کنار هم رد بشیم. جاشە دیگە، جفتک میندازە دست خودش نیست. دمش دست یکی دیگەست. بە بلوار ارتش کە رسیدیم تازە فهمیدیم چە جمعیتی راه افتادە! تا چشم کار میکرد یە  جمعیت پویا بود کە مث ماهی سیاه ازرودخونە بە سمت دریا میرفتن. خب شاعربازی بسە. حدود ٦ کیلومتر باید پیادە میرفتیم. بە قسمتای بلند جادەکە میرسیدیم سعی می کردیم شروع یا انتهای سیل جمعیت رو ببینیم، اما نخیر، از داخل شهر تا خود مزار ژینا جمعیت بود. چە هیجانی داشت، چە اشتیاقی! همە اومدە بودن. تازە بعضیا با ماشین میرفتن. این حس هم‌سرنوشت بودن چە چیز خفنیە! رفتیم اونور اتوبان. چون جادە بانە بە سمت سقز رو بستە بودن کە از بانە کسی بە مردم ملحق نشە. ماشین نمیومد از روبرو و راحتتر بود. جلوتر کە رفتیم یە تعداد جاش رو دیدیم کە بە سرعت بە سمت سقز می رفتن در جهت خلاف اتوبان. انگار سیل جمعیت مجبورشون کردە بود بازم درخواست نیرو کنن. البتە همە جادە های منتهی بە سقز رو بستە بودن و فقط اونایی کە قبل از روشن شدن هوا بە سقز رسیدن تونستن بە مردم ملحق بشن. بعدا فهمیدم دایە سەڵتەنە، مادر شهید فرزاد کمانگر، رو هم نداشتە بودن بیاد.

بلاخرە رسیدیم. چە جمعیتی! تا صدمتری مزار ژینا تونستیم بریم، جلوتر نمیشد رفت! انقد جمعیت زیاد بود کە هر قسمت جداگونە واسە خودش شعار میداد و سرود میخوند. به‌بە چە شعارهایی:  "ژن! ژیان! ئازادی!"، "مرگ بر دیکتاتور". این دوتا از همە بیشتر بود. بعد شعارهای محبوب من کە وجهەی تاریخی هم داشتند: "کوردستان، کوردستان، گۆڕستانی فاشیستان!" و "مرگ بر ستمگر، چه شاه باشە چە رهبر". ولی بازم اون ژن، ژیان، ئازادی حس دیگەیی داشت، اونم از دهان زنانی کە مشت های گردە کردەشون رو بە بالا و موهای بافتە شون رو بە پایین قامت عجیبی بهشون دادە بود. حس و حال کوبانی پخش بود تو هوا، زنان کورد اینبار در مقابل فاشیسم جاعش. یە سری هم شعارهای وارداتی داشتیم کە یا فحش بودن ( نە اینوری نە اونوری، سبزی پلو با ماهی) یا ارتجاعی (مرد، میهن، آبادی، از کردستان تا تهران جانم فدای ایران) یا استادیومی( توپ، تانک، فشفشە). اینم تاثیر ایران عنترآشغال و هژمونی مدیایی مرکزگرا. ولی خوشبختانە خیلی محدود بود و چندان استقبال نمیشد از این شعارا. آخە "نرخر گرایی، میهن‌پرستی افراطی، وتوسعەطلبی" کە شعار جمهوری اسلامی هم هست کە. بعدشم، حالا من کورد، بلوچ، تورک، یا عرب و بقیە خلق‌ها چرا باید تو این بگیر‌وببند و زیر گلولە اول بە توی مرکزنشین مرکزگرا ثابت کنم کە تجزیەطلب نیستم؟؟؟ د لامصب اینبار تو بیا ثابت کن یە تعریف جدید از "ایران" می‌خوای ارائە بدی کە هیچ کس با هیچ هویتی احساس نکنە غیرمرکزی، حاشیەای و محلی تعریفش کردن. اصلا دوگانەی مرکزی/حاشیەای خودش فالوس‌محور و بر پایەی مردانگی سمی هستش، در مقابل کثرت بدون مرکز زنانە! اوه چە حرفای خفنی زدم! ولش کن. جمعیت خیلی متنوع بود. زن ومرد، بچەها، نوجوونا، بزرگسال و میان‌سال، پیرمرد و پیرزن، همە اومدە بودن. حسابی "مختلط" بود! همزمان هم با شناسایی هم، سلاملیکم سلاملیکم ها بە راه بود.

من: سڵام کاک خەبات

خەبات: (پوکر فیس)

برادر خەبات: بابا این بدبخت کە همە جاشو پوشوندە

من: از این خبرا نیست

(خندە حضار)

اضطراب آخرش‌چی‌میشە وقتی برگشت کە ندا میومد کە برگردیم سمت شهر و فرمانداری. پروردگارا، ما را بڤرما (با لحن خامنەای). آها، یادم اومد. "مرگ بر خامنە‌ای" هم زیاد میگفتن. حالا بیا و درستش کن. "دوستان نمیشە امروز رو همینجا مهمان مردگان باشیم، احساس تنهایی نکنن؟" تو دلم گفتم البتە. راه افتادیم سمت "شهر باستانی سقز". وای بازم شکوه جمعیت. متراکمتر و با عظمتتر از مسیر رفت. با احتساب ٦٠٠٠ متر مسیر و اینکە  تو هر متر حداقل ١٠ نفر در عرض اتوبان حضور داشتن، بغیر از اونایی کە تو ماشین بودن و روی کوه، لا اقل شصت‌هزار نفری اومدە بودن. تو مسیر مردم با سنگ میزدن رو گاردریل و صدای مخوفی داشت. البتە اون آقای پیکان‌سواری کە در مسیر بانە بود واز تو شیشە رانندە با یە چکش یە متری و با خشم خاصی تو صورتش می‌زد رو گاردریل قطعا با جمهوری اسلامی مشکل شخصی داشت. بە شهر نزدیک شدیم. نیروهای سرکوب( کە من ریدم بە پس کلەی تک‌تک گەشون) گذاشتە بودن بیشتر از نصف جمعیت از میدون زندان رد بشن و برن بە سمت فرمانداری، ولی راه رو روی ما بستن. جا بێ ئەم کەرە لەو قوڕە دەربێرە. یا باید از پشت خانەهای سازمانی ارتش بە میدان مادر یا محلەی قەوخ میرفتیم، یا باید میجنگیدیم و راه رو باز میکردیم. گزینەی صحیح گزینەی دو می‌باشد. رفتیم بە سمت میدون زندان. یە مشکلی هم کە داشتم این بود کسایی کە با ماشین اومدە بودن و بە سمت شهر در حرکت بودن باعث میشدن مردم از هم جدا بیافتن. حالا از سر گشادی بود یا نفر رسوندە بودن نمی دونم. آخر سرم کە ماشین هاشون رو داغون کردن و پلاک ها رو هم دزدیدن. ادامە داستان. اول جاشها اومدن. انگار نە انگار این همە بچە میون جمعیتە. شروع کردن بە گاز اشک‌آور زدن و ساچمە زدن. از اون گاز چندشا بودااا! حالمون بهم خورد. خوب شد مردم علف خشکای کنار جادە رو آتیش زدن و یکم دود کردن. حالا نوبت ما بود. چە جوانانی، اسماعیل! با دست خالی و سنگ بە طرفشون حملە کردن و اونا هم عقب نشستن. وسط این حالت تهوع و سوزش چشم، یە حشرەی الاغ اومد انگشتم رو نیش زد! نمی دونستم بە کی و چی فش بدم. فقط تو صورت ماهش نگاه کردم و گفتم، " تۆیش جاشی؟".  حالا نوبت یگان ویژە خاک‌برسر بود. شلیک پشت شلیک. ساچمە و اشک‌آور. ولی باز همە فریادزنان حملە کردیم بهشون. حالا کە عقبی ها هم رسیدن از دو طرف بهشون حملە کردیم. ما از سمت زمین های کنار ساختمون های ارتش، و دستە دوم از خیابون مقابل ارتش. بچە های سمت ما فنس دور ساختمان ارتش رو شکستن و از اون تو رفتن با سنگ زدنشون. بچەهای ارتش هیچ مشکلی نداشتن و خیلی هم همدل بودن. اون آشغالا مجبور شدن برن عقب. تو کش و قوس‌های متوالی مجبورشون کردیم تا خود میدون زندون عقب نشینی کنن. تو آرامستان آنتن موبایل رو قطع کردە بودن، ولی کم کم نزدیک شهر آنتن برگشت و وقتی بچەها میشنیدن داخل شهر هم مردم ریختن بیرون و دارن میجنگن روحیەمون بیشتر میشد. داخل میدون جاش‌ها جلوی زندان مستقر بودن، از ترس اینکە مردم بریزن در زندان رو بشکنن. نخالەها! یعنی سوسک فاضلاب و ماهی لجن‌خوار بریزن رو هم و کاندوم پارە کنن، ماحصلش از اینا بهتر میشە. حالا یابوسوارام اومدن و باهم قشنگ تو پنج ثانیە سە تا اشک‌آور میزدن، دیگە ساچمە بماند. من شانس آوردم، ولی بعضی از مبارزا صورت و گردن و چشماشون  با ساچمە غرق خون شدە بود. دیگە سپرهاییم کە با چیزای مختلف ساختە بودن کارساز نبود. خدایان و طبیعتم کە واسە سرگرمی بە تماشا نشستە بودن، مردەشور بردەها. بابا خب یە بادی چیزی میفرستادی اشک آورە برگردە سمت خودشون. دیگە انقد زیاد بود داشت میشد گاز عن‌آور! ولی اون حس همدلی همەچیز رو جبران میکرد. همه میجنگیدن. پدر و دختر با هم تو میدون بودن و پدرە مث سابق نمی گفت، "تو برو عقب واستا لازم نکردە اینجا باشی." چند بار بە من گفتن" داداش خانمت رو ببر عقب" ، یا "دونفریا برید عقب". ولی دیگە اونم اون زن تماشاچی‌ای کە منتظر بود مردها سرنوشت رو تعیین کنن نبود. مگە گوش می‌داد. میگفت هرجا بری منم هستم. انقلاب اونم عوض کردە. از دختر کنج خونە‌نشین شدە زن مبارز انقلابی. تازە سر بقیە داد میزد کە فرار نکنید، بیاید جلو. منم کە جلوتر فرار کردە بودم میگفتم "عزیزم، دارن شلیک میکننا! بدو!"

هر دو طرف باشرف و بیشرف جنگ خستە شدە بودن. نششتە بودیم رو جدولا.اونام کپیدە بودن همونجا.  الان بیشتر از شیش ساعت بود کە سرپا بودیم، تاثیر گاز و ساچمە هم کە زیبا بود. پادرد و سردرد و کمر درد با هم اتحاد قشنگی داشتن. دژبانی منازل سازمانی ارتش در رو بە روی مردم باز کردە بود و بهشون آب می‌داد. همدل بودن ولی کاری از دستشون برنمیومد. از یە نفر هم شنیدم کە ارتش رو خلع سلاح کردن تو اون روز. چە بدونم. حالا یە پهباد قرمساق هم تمام مدت بالا سرمون بود واسە شناسایی. کم کم و تو گروه های کوچیک از بین بلوک های سازمانی  رفتیم رسیدیم بە رودخونە و از رو سنگ ها کە رد شدیم رسیدیم بە قەوخ، کە  مث کریم‌آباد از محلات انقلابی بودە تا الان. مردم استقبال کردن و وقتی جمعیت رسیدن دوبارە مبارزە شروع شد. تمام شهر صدای گلولە بود و دود آتیش. یە صحنە فراموش‌نشدنیش این بود، کە حالا فیلمش هم دراومدە: وقتی موتورسوارای عوضی رسیدن، سە تاشون داشتن یکی از مردها رو میگرفتن کە خیلی سریع با یە ضربە چاقو کە نمیدونم از کجاش درآورد یکیشون رو مث سگ از موتور انداخت پایین. با سە تا موتور محاصرەش کردە بودن ولی ریدە بودن تو شلوارشون. جرات نمی کردن نزدیک شن. ڕۆڵە بوو، ڕۆڵە! همون لحظە در یە خونە کوچیک باز شد و آقاهە رو گفتن بیاد تو. موتوری‌های دیگە رسیدن نزدیک اون خونە. همە میترسیدیم کە بریزن تو اون خونە کە یە دفە مادر خونوادە اومد بیرون و رفت سمت موتوریا و خیلە بی‌باکانە تو روشون واساد و داد زد: "از اینجا برید، یالا! هیشکی تو خونە ما نیست! از اینجا برید!"  چە روزی بود! و چە شبی!

اینترنت کە نداشتیم. فردا صبحش فهمیدیم مهاباد هم غوغایی بودە. سمکو، مبارز مهابادی، شهید شدە. یە فیلم دیدم کە مادرش دارە رو جنازەش میرقصە. چطور شما انقد باشکوه هستید؟ چطور مرگ پیش شما انقدر حقیرە، ای مادران متعالی؟ با این نت داغون فهمیدم دو نفر دیگە هم شهید شدن. مردم مهاباد حیاط فرمانداری رو تسخیر کردن و همزمان کف زنان و "شەهید نامرێ" گویان شهید بە خاک می‌سپرن. نە اینکە معنای زندگی رو پیدا کردە باشید؛ شما بە زندگی توخالی معنا میدید. شما میدونید در چە راهی جونتون رو دادید، و معنای کم و زیاد باقیموندە زندگی ما هم در گرو ادامە راه شماست. امیدها و ترس‌های انقلاب پابرجاست، صدای شما میگە، "باید ادامە بدید". ما هم میگیم: نمی تونیم ادامە بدیم. ما ادامە می دیم. (این جملە اخرش رو از ساموئل بکت دزدیدم).

 

زندە باد زنانگی

زندە باد زندگی

و آزاد باد آزادی
(در ادامه نویسنده متن را ایمیل کرده و از ترس سریع از روی لپ تاپ خویش پاک می کند. با چشمانی اشک آلود از کادر خارج می شود) مثلا من خیلی خودتراژیکپندارم.

پنجم آبان ١٤٠١

Tuesday, November 8, 2022

دربارۀ ارتش تربیت شدۀ «یکی دیگه»!

علی کریمی در یکی از آخرین اظهارات خود گفته است:

"آن ارتشی که فدای ملت می شد، تربیت یکی دیگر بود."

منظور او از یکی دیگر، محمد رضا پهلوی، آخرین شاه سرنگون شده ایران است.


تحریف تاریخی از این دست را نمی توان نشانه ناآگاهی از واقعیات تاریخی دانستاین دیگر نوعی دروغگویی سیاسی است، از زبان هر کس که باشدچنین دروغ هایی، نه تنها کمکی به قیام ژینا نمی کند بلکه زمین را برای حکمرانی مرتجعانی فراهم می کند که پیش تر یکبار مردم علیه شان انقلاب کرده اند.  امروز هم مردم ایران به کودتای نظامی یا تحسین ارتش نیاز ندارند، حتی صرف براندازی هم دردهای شان را درمان نمی کندتنها راه حل برای مردم، انقلابی تمام عیار  در همه عرصه های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی است و تغییر رادیکال تمام نهادهای قدرت از جمله نیروهای نظامی.


اما ببینیم ارتش تربیت شده توسط "آن دیگریکه علی کریمی از آن به نیکی یاد می کند و جماعت سلطنت طلب نیز نوستالژی اش را دارند، چه بود و چه کرد؟


ارتش شاهنشاهی که به شاه و پرچم سه رنگ و حفظ تمامیت ارضی سوگند وفاداری یاد می کرد، هنگام هجوم به مردم آذربایجان و کردستان در آذر ماه ١٣٢٥ نشان داد که چگونه و توسط چه طبقه ای تربیت شده استارتش شاهنشاهی طی چند ماه متوالی در این دو منطقه، هزاران نفر را کشتاین کشتار در حقیقت علیه تحولات مثبت و روابط نوین اقتصادی و اجتماعی نوینی بود که در حکومت خودمختار آذربایجان تازه جوانه زده بودطی یک سال، دانشگاه تبریز شامل چند دانشکده تاسیس شده بودکارخانه های متعدد شروع بکار کرده بودزنان برای اولین بار در تاریخ ایران، صاحب حق رای شده بودندبرنامه سوادآموزی زنان پیگیرانه انجام می شدآموزش زبان مادری به عنوان زبان رسمی در مدرسه و دانشگاه آغاز شده بوداراضی بزرگ مالکان و خان های فراری، بلاعوض بین دهقانان تقسیم شده بودروزنامه های رنگارنگ و کتاب های ادبی به شکلی گسترده منتشر می شدارتشی که تربیت شده حکومت رضا شاه و سپس دربار محمد رضا شاه بود، مراسم کتاب سوزان به راه انداخت، در میدان ها چوبه های دار بر پا کرد، و طرفداران فرقه دمکرات و افراد خانواده آنان را از دم تیغ گذراندتعداد اعدامیان در خیابان و مقابل درب منازل، فقط در شهر تبریز، بیش از ٢٠٠٠ نفر بوداین انتقام طبقه مالکان و ناسیونال شووینیست های مخالف حق تعیین سرنوشت مردم از توده هایی بود که به تغییر شرایط فلاکت بار زندگی شان امید بسته بودند و در این راه تلاش می کردند.


مبنای تربیت در ارتش شاهنشاهی مانند هر ارتش مرتجع طبقاتی دیگر در دنیا (از جمله نیروهای انتظامی و نظامی جمهوری اسلامیاطاعت کورکورانه بود که در جمله مشهور «ارتش چرا ندارد» خلاصه می شدنیروهای این ارتش از بالا تا پایین درست به سبک ارتش تجاوزگر و بیرحم آمریکا با شعارهایی نظیر این تربیت می شدندرفتم جبههدیدم دشمنخنجر کشیدمسینه ش دریدمگفتم ترسوگفتم بزدلنیروی زمینی همینه همینه همینه!


ارتش شاهنشاهی تحت هدایت فرماندهانی مانند سپهبد فضل الله زاهدی طوری تربیت شد که در بیست و هشت مرداد ١٣٣٢ بی تفاوت نسبت به رخدادهای تکان دهنده ای مانند جنبش ملی شدن صنعت نفت و جنبش های قدرتمند کارگری و دهقانی، با توپ و تانک به نفع دربار (و برای حفظ منافع انحصارات نفتی و قدرت های سرمایه داری جهانیبه خیابان بیاید و کودتا کندبعد از پیروزی کودتا و بازگشت شاه به قدرت، همه فرماندهان و درجه دارانی که در جریان سرکوب مردم، قساوت بیشتری از خود نشان داده و خوش خدمتی کرده بودند، امتیازات ویژه و ارتقاء مقام نصیب شان شداین هم بخشی از تربیت عمومی ارتش شاه بودهر چه در کشتار و سرکوب مردم مطیع تر و بیرحم تر عمل کنی، نفع بیشتری می بری.


ارتش شاهنشاهی هر چیز بود به جز ارتش ملیدر سلسله مراتب این ارتش در دهه ١٣٤٠ و ١٣٥٠، مستشاران نظامی آمریکایی موقعیت و مقامی بالاتر از فرماندهان بومی داشتندکافی است به واقعیت تکان دهنده حضور پنجاه هزار مستشار آمریکایی مقیم ایران در دهه ١٣٥٠ و وابستگی مطلق نیروی هوایی ارتش شاه به آمریکا توجه کنیمزمانی که قرار شد ایران نقش ژاندارم منطقه خاورمیانه را در چارچوب طرح های آمریکا به عهده بگیرد، ارتش شاهنشاهی برای اجرای چنین ماموریتی به خوبی تربیت شده بودمداخله نظامی ایران در کشور عمان (از ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۶علیه شورشیان چپ گرا در منطقه ظفار با هدف حفظ رژیم سلطان قابوس در همین چارچوب می گنجیدارتش شاه در این عملیات هفتصد کشته داد اما سرانجام با سرکوب خونین نیروهای مردمی و به پشتوانه کمک های نظامی و مالی عربستان؛ امارات، مصر، پاکستان، اردن و انگلستان به ارتش عمان به پیروزی رسید.

سرانجام بحران انقلابی ١٣٥٧ فرارسید و ارتش شاهنشاهی و نحوه تربیتش در آن بزنگاه تاریخی هم محک خوردکشتار میدان ژاله در پی اعلام حکومت نظامی اولین گام ارتش برای مقابله جدی با اعتراضات گسترده بودسپس ارتشیان در شهرهای مختلف مستقر شدند و تانک ها به خیابان آمدند و به تناوب به روی معترضان آتش گشودنددر مقابل، مرتجعان حلقه زده حول خمینی که به ارتش به عنوان بازوی مسلح دولت طبقاتی نگاه می کردند و خواهان در اختیار گرفتن (و نه در هم شکستن آنبودند، شعار ارتش برادر ماست را تبلیغ کردند و مردم را به گذاشتن شاخه های گل در لوله تفنگ سربازان فراخواندنداما ارتش تربیت شده برای سرکوب، همچنان شلیک می کردپس گروهی از مردم، بهت زده شعار دادندبرادر ارتشی، چرا برادرکشی؟ و از این گلایه کردندما به شما گل دادیم، شما به ما گلوله!.... و باز هم گلوله خوردنددر این میان گروهی آگاه تر به بقیه نهیب می زدندارتش برادر ماست، پس خاک بر سر ماستو یکباره، ارتش دیگر شلیک نکردنه به این علت که شاه آن ها را طوری تربیت کرده بود که مردم را نکشند؛ نه به این علت که دل فرماندهانش به رحم آمد یا کلاه خود را قاضی کردند و دیدند حق با مردم استنهفقط به علت همان سلسله مراتب و سیستم اطاعتی که بالاتر گفته شدسیاست غرب و آمریکا در مورد حفظ سلطنت و شاه عوض شدآن ها برای جمع کردن اوضاع پرآشوب و مخاطره در ایران و منطقه، به دنبال آلترناتیو گشتند و به فکر زد و بند و سازش با مرتجعان اسلامگر به رهبری خمینی افتادنددر این راستا، یکی از اقدامات شان اعزام مخفیانه ژنرال هایزر از عالیرتبگان ارتش آمریکا به ایران برای مذاکره با بهشتی و بازرگان (به عنوان نزدیکان صاحب نفوذ خمینیاز یک طرف و با فرماندهان ارتش از طرف دیگر بوددر نتیجه این مذاکرات که بر متن تعمیق بحران انقلابی و رادیکالیزه شدن جنبش مردم انجام شد، ارتش با خمینی سازش کرد و به رهبری‌ او گردن گذاشت.


ماجراهای بعد از به قدرت رسیدن مرتجعین اسلامی را دیگر همه می دانندیک ماه و یک هفته بعد از سقوط سلطنت، یعنی در بهار ١٣٥٨، ارتش تازه اسلامی شده با شلیک موشک بر مردم حق طلب و شورشگر کردستان، ماهیت و رسالتش را نشان دادنشان داد که طی چندین دهه، چگونه و برای چه هدفی تربیت شده استحفظ دولت طبقاتی ستمگر، چه شاه بر سر کار باشد چه رهبر.

 

Wednesday, November 2, 2022

چرا «مرد میهن آبادی» ارتجاعی ست؟

وقتی تصاویر و قطعات را کنار هم می‌گذاریم، درک بهتری از خصلت واپسگرایانۀ «مرد میهن آبادی» در #قیام_ژینا دست پیدا می‌کنیم. این شعار ارتجاعی برای اولین بار در توئیتر پدیدار شد و سپس در ترانۀ «برای ...» از سوی شروین حاجی پور بازخوانی شد. پس از آن نوبت به مدارس و دانشگاه ها رسید. بالاخص دانشجویان این شعار را برای شکستن تکفیک جنسیتی در فضای دانشگاه، نظیر سلف‌های غذا‌خوری، بکار گرفتند: دانشجویان پسر شعار می‌دهند "زن، زندگی، آزادی"  و دختران در پاسخ می‌گویند "مرد میهن آبادی"؛ نوعی رفت و برگشت دوطرفه که قصد دارد فضای جنسیت‌زده و "اسلامی" جمهوری اسلامی را برهم زند. بیشتر از اینکه تأکید واقعاً روی مردانگی و میهن و ... باشد، هدف از این شکل مشخص از شعاردادن ایجاد نوعی همبستگی و اتحاد فراجنسیتی ست، که با ریتم و زمان‌مندی شعار مترقی زن زندگی آزادی همخوان است. گرچه برخی از کسانی که این شعار را بازگو می‌کنند واقعاً بر این تصور اند که دست گذاشتن بر زن زندگی آزادی به عنوان یک شعار فمینیستی به معنای نادیده گرفتن مردان است! یا حتی بدتر از این، برخی تصور می کنند فمینیسم به عنوان یک سنت فکری و سیاسی که برای تحقق حقوق زنان و تغییر مناسبات اجتماعی مردسالاری تلاش می‌کند به معنای "ضدیت با مردان" است، تو گویی مردان واجد یک ذات ازپیش تعیین‌شدۀ فراتاریخی اند که آنها را درتقابل با زنان قرار می‌دهد. بله، درست است، مناسبات جنسیتی به عنوان یک شکل از ستم میان فردی (inter-personal) ازسوی مردان به زنان اعمال می‌شود اما مرد/پدرسالاری بخشی از ساختار عینی و اجتماعی جامعۀ مدرن سرمایه‌داری ست که ازسوی مناسباست سرمایه به شکل نظام‌مندی تولید و بازتولید می‌شوند. "زنانه‌شدن" جنبش پیش‌رو ازطریق زن-زندگی-آزادی نه به معنای ضدیت با مردان یا نادیده‌گرفتن آنها بلکه به معنای ضدیت با این ستم جنسیتی ساختاری ست.  زنانه‌شدن جنبش همچنین نه صرفاً موضوعی برای زنان که همچنین برای خود مردان و رهایی از ذهنیت و پراتیک جنسیت‌زده نیز نجات‌بخش است.

نباید فراموش کینم که این شعار تاکنون به شکل مشخص توسط جریان راست و ناسیونالیست، از جمله و نه صرفاً سلطنت‌طلبان، به شکلی هدف‌مند ترویج داده شده است، به‌نحوی که شعار مترقی و فمینیستی «ژن ژیان ئازادی» را خنثی کنند، یا دست کم همه جا آن را در کنارش بنشانند، و چه بسا مرد میهن آبادی را به عنوان مصداقی مردگرایانه، ناسیونالیستی و نولیبرال از سیاست ورزی به کل جایگزین شعار محور وحدت‌بخش قیام ژینا یعنی زن زندگی آزادی کنند. تأکید بر این شعار باعث شده دو جریان راستگرا و ارتجاعی  «طرفداران هسته سخت جمهوری اسلامی» و «مریدان سلطنت و پادشاهی مبتنی بر ژن برتر» در نقطه ای مشترک به هم برسند؛ همانطور که فیلم‌ها و عکس‌های بالا نشان می‌دهد، بسیجی و ارزشی‌ها در توئیتر این شعار را با افتخار زیر تصاویر "قاسم سلیمانی" می‌گذارند، جمهوری اسلامی خود در بیلبوردهای شهری آن را در ابعادی بزرگ منتشر می‌کند، و اگر کسی آن را بر دیوار شعارنویسی کرده ظاهراً آن را پاک نمی‌کند (در حالیکه دیوارنویسی های مترقی دیگر فوری پاک می شوند). همین چندی پیش بود که سخنگوی دولت رئیسی، بهادری جمهرمی، در دانشگاه خواجه‌نصیر به صراحت از این شعار دفاع کرد و همراه با خود دانشجویان آن را تکرار کرد (نگاه کنید به فیلم بالا).

از سوی دیگر طالبان سلطنت با به سینه‌زدن این شعار در مراسم‌های خرافه‌پرستانه‌شان  و در تجمعات خارج از کشور (ویدیوی بالا) با همراهی رسانه های جریان اصلی مثل ایران انترنشنال، سعی دارند تا مسیر اعتراضات را طوری هدایت کنند که در نهایت آلترناتیو جمهوری اسلامی تفاوت ماهوی چندانی با خود جمهوری اسلامی نداشته باشد: یعنی هم اهمیت ستم جنسیتی به حاشیه برود و هم موضوع ستم ملی و حق تعیین سرنوشت به حاشیه رود تا ناسیونالیسم ایرانی، که از دوران شکل‌گیری دولت‌-ملت در دوران پهلوی کلید خورده، در فردای پس از جمهوری اسلامی نیز بتواند با دیگری سازی و استثمار به حیات خود ادامه دهد.

اگر پیشتر این دیکتاتوری شاه بود که موجب شد چیزی به اسم جمهوری اسلامی شکل بگیرد، امروز ارتجاع جمهوری اسلامی است که توانسته در تداوم خود گروه‌های اپوزیسیونی تولید کند که در محتوا بسیار به خود او شباهت دارند. تجربه انقلاب ۵۷ اما به ما آموخته که همین امروز باید در برابر این قبیل تلاش های واپسگرایانه ایستاد وگرنه ایده‌های ارتجاعی (اغلب ضدزن) به راحتی می‌توانند از خلال رسانه به درون جامعه نفوذ کنند و  شعارها و خواست های رهایی بخش را به حاشیه ببرند. در چنین شرایطی می‌توان شعارهایی چون «این انقلاب زنانه است، اصل نظام نشانه است» را ترویج کرد و مابه ازاهای خوبی که از خلال سرودها و دیوارنویسی ها و اعتراضات خیابانی برای تکمیل شعار زن زندگی آزادی داده شده  است را تقویت کرد:

 

زن زندگی آزادی

نان کار آگاهی

نان مسکن آزادی

شادی رفاه رهایی

اداره شورایی

کردستان و ماشین کشتار: اعترافات اجباری از اعضای کومله

ماشین کشتار جمهوری اسلامی بوی اعدام می‌دهد. اعدام‌ها قریب‌الوقوع اند. تا کنون 20 نفر، ازجمله چند کودک بلوچ، به محاربه محکوم شده اند و قوۀ ق...