علی کریمی در یکی از آخرین
اظهارات خود گفته است:
"آن ارتشی که فدای ملت می شد، تربیت یکی دیگر بود."
منظور او از یکی دیگر، محمد
رضا پهلوی، آخرین شاه سرنگون شده ایران است.
تحریف تاریخی از این دست را
نمی توان نشانه ناآگاهی از واقعیات تاریخی دانست. این دیگر نوعی دروغگویی سیاسی است، از زبان هر کس که
باشد. چنین دروغ هایی، نه تنها کمکی به قیام ژینا نمی کند
بلکه زمین را برای حکمرانی مرتجعانی فراهم می کند که پیش تر یکبار مردم علیه شان
انقلاب کرده اند. امروز هم مردم ایران به کودتای نظامی یا تحسین ارتش
نیاز ندارند، حتی صرف براندازی هم دردهای شان را درمان نمی کند. تنها راه حل برای مردم،
انقلابی تمام عیار در همه عرصه های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی
است و تغییر رادیکال تمام نهادهای قدرت از جمله نیروهای نظامی.
اما ببینیم ارتش تربیت شده
توسط "آن دیگری" که علی کریمی از آن به نیکی یاد می کند و جماعت سلطنت
طلب نیز نوستالژی اش را دارند، چه بود و چه کرد؟
ارتش شاهنشاهی که به شاه و
پرچم سه رنگ و حفظ تمامیت ارضی سوگند وفاداری یاد می کرد، هنگام هجوم به مردم آذربایجان
و کردستان در آذر ماه ١٣٢٥ نشان داد که چگونه و توسط چه طبقه ای تربیت شده است. ارتش شاهنشاهی طی چند ماه
متوالی در این دو منطقه، هزاران نفر را کشت. این کشتار در حقیقت علیه تحولات مثبت و روابط نوین
اقتصادی و اجتماعی نوینی بود که در حکومت خودمختار آذربایجان تازه جوانه زده بود. طی یک سال، دانشگاه تبریز
شامل چند دانشکده تاسیس شده بود. کارخانه های متعدد شروع بکار کرده بود. زنان برای اولین بار در تاریخ
ایران، صاحب حق رای شده بودند. برنامه سوادآموزی زنان پیگیرانه انجام می شد. آموزش زبان مادری به عنوان
زبان رسمی در مدرسه و دانشگاه آغاز شده بود. اراضی بزرگ مالکان و خان های فراری، بلاعوض بین
دهقانان تقسیم شده بود. روزنامه های رنگارنگ و کتاب های ادبی به شکلی گسترده
منتشر می شد. ارتشی که تربیت شده حکومت رضا شاه و سپس دربار محمد
رضا شاه بود، مراسم کتاب سوزان به راه انداخت، در میدان ها چوبه های دار بر پا
کرد، و طرفداران فرقه دمکرات و افراد خانواده آنان را از دم تیغ گذراند. تعداد اعدامیان در خیابان و
مقابل درب منازل، فقط در شهر تبریز، بیش از ٢٠٠٠ نفر بود. این انتقام طبقه مالکان و ناسیونال شووینیست های
مخالف حق تعیین سرنوشت مردم از توده هایی بود که به تغییر شرایط فلاکت بار زندگی
شان امید بسته بودند و در این راه تلاش می کردند.
مبنای تربیت در ارتش شاهنشاهی
مانند هر ارتش مرتجع طبقاتی دیگر در دنیا (از جمله نیروهای انتظامی و نظامی جمهوری اسلامی) اطاعت کورکورانه بود که در جمله
مشهور «ارتش چرا ندارد» خلاصه می شد. نیروهای این ارتش از بالا تا پایین درست به سبک ارتش
تجاوزگر و بیرحم آمریکا با شعارهایی نظیر این تربیت می شدند: رفتم جبهه/ دیدم دشمن/ خنجر کشیدم/ سینه ش دریدم/ گفتم ترسو/ گفتم بزدل/ نیروی زمینی همینه همینه همینه!
ارتش شاهنشاهی تحت هدایت
فرماندهانی مانند سپهبد فضل الله زاهدی طوری تربیت شد که در بیست و هشت مرداد ١٣٣٢
بی تفاوت نسبت به رخدادهای تکان دهنده ای مانند جنبش ملی شدن صنعت نفت و جنبش های
قدرتمند کارگری و دهقانی، با توپ و تانک به نفع دربار (و برای حفظ منافع انحصارات نفتی و قدرت های سرمایه
داری جهانی) به خیابان بیاید و کودتا کند. بعد از پیروزی کودتا و بازگشت شاه به قدرت، همه
فرماندهان و درجه دارانی که در جریان سرکوب مردم، قساوت بیشتری از خود نشان داده و
خوش خدمتی کرده بودند، امتیازات ویژه و ارتقاء مقام نصیب شان شد. این هم بخشی از تربیت عمومی
ارتش شاه بود: هر چه در کشتار و سرکوب مردم مطیع تر و بیرحم تر عمل
کنی، نفع بیشتری می بری.
ارتش شاهنشاهی هر چیز بود به
جز ارتش ملی. در سلسله مراتب این ارتش در دهه ١٣٤٠ و ١٣٥٠،
مستشاران نظامی آمریکایی موقعیت و مقامی بالاتر از فرماندهان بومی داشتند. کافی است به واقعیت تکان
دهنده حضور پنجاه هزار مستشار آمریکایی مقیم ایران در دهه ١٣٥٠ و وابستگی مطلق
نیروی هوایی ارتش شاه به آمریکا توجه کنیم. زمانی که قرار شد ایران نقش ژاندارم منطقه خاورمیانه
را در چارچوب طرح های آمریکا به عهده بگیرد، ارتش شاهنشاهی برای اجرای چنین
ماموریتی به خوبی تربیت شده بود. مداخله نظامی ایران در کشور عمان (از ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۶) علیه شورشیان چپ گرا در منطقه
ظفار با هدف حفظ رژیم سلطان قابوس در همین چارچوب می گنجید. ارتش شاه در این عملیات هفتصد کشته داد اما سرانجام
با سرکوب خونین نیروهای مردمی و به پشتوانه کمک های نظامی و مالی عربستان؛ امارات،
مصر، پاکستان، اردن و انگلستان به ارتش عمان به پیروزی رسید.
سرانجام بحران انقلابی ١٣٥٧
فرارسید و ارتش شاهنشاهی و نحوه تربیتش در آن بزنگاه تاریخی هم محک خورد. کشتار میدان ژاله در پی اعلام
حکومت نظامی اولین گام ارتش برای مقابله جدی با اعتراضات گسترده بود. سپس ارتشیان در شهرهای مختلف
مستقر شدند و تانک ها به خیابان آمدند و به تناوب به روی معترضان آتش گشودند. در مقابل، مرتجعان حلقه زده
حول خمینی که به ارتش به عنوان بازوی مسلح دولت طبقاتی نگاه می کردند و خواهان در
اختیار گرفتن (و نه در هم شکستن آن) بودند، شعار ارتش برادر ماست را تبلیغ کردند و مردم
را به گذاشتن شاخه های گل در لوله تفنگ سربازان فراخواندند. اما ارتش تربیت شده برای سرکوب، همچنان شلیک می کرد. پس گروهی از مردم، بهت زده
شعار دادند: برادر ارتشی، چرا برادرکشی؟ و از این گلایه کردند: ما به شما گل دادیم، شما به
ما گلوله!.... و باز هم گلوله خوردند. در این میان گروهی آگاه تر به بقیه نهیب می زدند: ارتش برادر ماست، پس خاک بر
سر ماست! و یکباره، ارتش دیگر شلیک نکرد. نه به این علت که شاه آن ها را طوری تربیت کرده بود
که مردم را نکشند؛ نه به این علت که دل فرماندهانش به رحم آمد یا کلاه خود را قاضی
کردند و دیدند حق با مردم است. نه! فقط به علت همان سلسله مراتب و سیستم اطاعتی که
بالاتر گفته شد. سیاست غرب و آمریکا در مورد حفظ سلطنت و شاه عوض شد. آن ها برای جمع کردن اوضاع
پرآشوب و مخاطره در ایران و منطقه، به دنبال آلترناتیو گشتند و به فکر زد و بند و
سازش با مرتجعان اسلامگر به رهبری خمینی افتادند. در این راستا، یکی از اقدامات شان اعزام مخفیانه
ژنرال هایزر از عالیرتبگان ارتش آمریکا به ایران برای مذاکره با بهشتی و بازرگان (به عنوان نزدیکان صاحب نفوذ
خمینی) از یک طرف و با فرماندهان ارتش از طرف دیگر بود. در نتیجه این مذاکرات که بر
متن تعمیق بحران انقلابی و رادیکالیزه شدن جنبش مردم انجام شد، ارتش با خمینی سازش
کرد و به رهبری او گردن گذاشت.
ماجراهای بعد از به قدرت رسیدن
مرتجعین اسلامی را دیگر همه می دانند. یک ماه و یک هفته بعد از سقوط سلطنت، یعنی در بهار
١٣٥٨، ارتش تازه اسلامی شده با شلیک موشک بر مردم حق طلب و شورشگر کردستان، ماهیت
و رسالتش را نشان داد. نشان داد که طی چندین دهه، چگونه و برای چه هدفی
تربیت شده است: حفظ دولت طبقاتی ستمگر، چه شاه بر سر کار باشد چه
رهبر.
No comments:
Post a Comment